کد مطلب:173395 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:159

حبیب بن مظاهر الاسدی
«حبیب» فرزند مظاهر كندی فقعسی اسدی است و اسوه قاریان قرآن بود.

برخی نام او را «حتیت» و بعضی نام پدر او را «مظهر» گفته اند.

از تاریخ ولادت او اطلاعی در دست نیست، ولی بعضی مورخان عمر او را هنگام شهادت 75 سال نوشته اند. بر این اساس تاریخ ولادتش یك سال قبل از بعثت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است.

مرقد مطهر وی جدا از سایر شهدا در حرم امام حسین علیه السلام قرار دارد و اكنون با ضریحی از نقره پوشیده شده است. علت جدا بودن قبرش از سایر شهدا آن است كه وی از سران بنی اسد و مورد احترام آنان بوده است. بدین سبب، قبر او را از سایر شهدا جدا قرار دادند.

«حبیب» كه از پارسایان شب و شیران روز بود، انس عجیبی با قرآن داشت. وی كه دارای جمال ظاهری و كمالات باطنی بود، درك محضر مقدس پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را بزرگترین افتخارش می دانست. گرچه برخی او را از تابعین شمرده اند.

وی پس از پیامبر اكرم صلی الله علیه و آله و سلم در مسیر ولایت و امامت قدم گذاشت و از پیروان راستین حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام و امام مجتبی علیه السلام به شمار می رفت.

«حبیب» كه نزد حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام از موقعیت خاص برخوردار بود، از یاران خاص و مقرب و شاگردان ویژه آن بزرگوار و حاملان علوم آن حضرت به شمار می آمد.

وفا و اخلاصش به امام علی علیه السلام به اندازه ای بود كه وی را در ردیف «شرطه الخمیس» آن بزرگوار قرار داده اند، كه در جنگ های جمل، صفین و نهروان در ركاب آن حضرت با دشمنان جنگ كردند.

«حبیب» از علم منایا و بلایا مطلع بود. این مطلب از گفت و گوی او با «میثم تمار» به اثبات می رسد. وی در آن گفتگو سرنوشت «میثم» را چنین بازگو می كند: «گویا می بینم مردی را كه در راه محبت اهل بیت علیهم السلام


به دار آویخته می شود؛ و بالای چوبه دار شكمش را می شكافند».

«میثم تمار» كه انسانی كامل و عالم به علم بلایا و منایا بود، آینده ی «حبیب» را چنین ترسیم می كند:

«گویا می بینم مرد سرخ رویی را كه دو گیسو دارد و در راه فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به شهادت می رسد. سر او را از تن جدا می كنند و در كوفه می گردانند».

پس از این گفتگو، آن دو از هم جدا می شوند. آنان كه شاهد این گفتگو بودند، آن دو را تكذیب كرده، گفتند: «ما دروغگوتر از این دو كسی ندیده ایم».

«رشید هجری» كه وی نیز از چنین علومی برخوردار بود. از راه رسید، از گفتگوی آن ها آگاهی یافت و افزود: «خدای رحمت كند میثم را. فراموش كرد بگوید «برای كسی كه سر حبیب را بیاورد صد درهم جایزه تعیین می كنند».

حاضران، آن بزرگوار را نیز تكذیب كرده، گفتند: «این از آن ها دروغگوتر است». «فضیل بن زبیر» كه راوی این واقعه است و دیگر شاهدان این ماجرا می گویند:

«دیری نپایید كه تمام آن چه این سه بزرگوار گفته بودند، به وقوع پیوست.

میثم تمار بر در خانه عمرو بن حریث به دار آویخته شد و سر حبیب را از تن جدا كرده، به كوفه آوردند».

«حبیب» از راویان و ناقلان حدیث است. او از حضرت امام حسین علیه السلام پرسید: «شما قبل از آن كه حضرت آدم آفریده شود، چه بودید؟ (در كجا بودید؟)»

حضرت فرمود: «ما شبح هایی از نور بودیم كه به دورش عرش می گشتیم و فرشتگان را تسبیح و تحمید و تهلیل می آموختیم».

وی از نخستین افرادی است كه امام حسین علیه السلام را به كوفه دعوت كرد. پس از مرگ معاویة بن ابی سفیان، حبیب و چند تن از سران شیعه در كوفه گرد آمدند و از آن حضرت دعوت كردند به كوفه بیاید تا امام و پیشوای آنان باشد.

آنان نامه را چنین آغاز كردند:

«به نام خداوند بخشنده مهربان، این نامه ای است برای حسین بن علی علیه السلام از سوی «سلیمان بن صرد» و «مسیب بن نجبه» و «رفاعة بن وائل» و «حبیب بن مظاهر» و دیگر شیعیان وی از مردم با ایمان و مسلمانان كوفه. درود بر تو، همانا ما به وجود تو سپاس می گزاریم خدایی را كه شایسته پرستشی جز او نیست. سپاس خدایی را كه دشمن ستم پیشه شما را نابود ساخت؛ دشمنی كه به ناحق بر مسلمانان مسلط شد، فرمانروایی آنان را به دست گرفت، حقوقشان را پایمال كرد، بی آنكه راضی باشند بر آن ها فرمان راند، آزادگان و برگزیدگان را از میان برداشت، تبهكاران را بر جای گذاشت و مال خدا را به بیدادگران و دولتمندان بخشید. از رحمت خدا دور باد چنان كه قوم ثمود دور بودند. همانا برای ما پیشوایی نیست. پس به سوی ما روی


آور. امید است خداوند به وسیله تو ما را به حق گرد آورد. «نعمان بن بشیر» (عامل یزید در كوفه) در دارالاماره است و ما را با او كاری نیست. روزهای جمعه و ایام عید با او نماز نمی خوانیم و به دیدارش نمی رویم. هر آینه اگر آگاه شویم به سوی ما می شتابی، او را از شهر بیرون می كنیم و به شام می فرستیم».

پس از رسیدن نامه های مردم كوفه به امام علیه السلام، آن حضرت جناب مسلم علیه السلام را به عنوان نایب و سفیر خود به كوفه فرستاد.

هنگامی كه مسلم بن عقیل وارد كوفه شد، شیعیان گرد آن حضرت را گرفته، اظهار وفاداری كردند.

نخستین كسی كه اظهار وفاداری كرد، «عابس بن شبیب شاكری» بود. او گفت: «... به خدا سوگند، هرگاه ما را خواندید، شما را اجابت كرده، با دشمنان شما آن قدر پیكار می كنیم تا به دیدار حق شتابیم...»

در این هنگام، حبیب بن مظاهر از جا برخاست و پس از تایید كلام «عابس»، چنین گفت: «رحمت خدا بر تو باد، آن چه در دل داشتی با كوتاهترین سخن بیان كردی... به خدای یكتا سوگند، من هم بر همین رأی و عقیده ام كه او بیان كرد».

تا هنگامی كه مردم كوفه اظهار بی وفایی نكرده بودند، وی و «مسلم بن عوسجه»، از نیروهای بسیار فعالی بودند كه برای حضرت «مسلم بن عقیل» علیه السلام بیعت گرفته، عاشقانه با تمام وجود خود از آن بزرگوار پشتیبانی می كردند.

پس از شهادت «مسلم بن عقیل» علیه السلام و عهدشكنی مردم كوفه، قبیله «حبیب» و «مسلم بن عوسجه» آن دو را پنهان كردند؛ زیرا آنان از عناصر اصلی نهضت بودند و «ابن زیاد» چهره های مؤثر نهضت را اعدام یا زندانی می كرد. به همین جهت، «حبیب بن مظاهر» با یار وفادارش «مسلم بن عوسجه» شبانگاهان، پنهانی سمت كربلا رهسپار شدند.

«حبیب» در مسیر راه به امام حسین علیه السلام پیوست و با آن حضرت به كربلا گام نهاد.

عصر تاسوعا هنگامی كه امام علیه السلام از دشمن مهلت گرفت تا فردا صبر كنند. «حبیب» به آنان چنین گفت: «به خدا سوگند، در قیامت نزد خدا بد مردمی هستند كسانی كه زاهدان و پارسایان شب زنده دار خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و پیروان آنان را به قتل برسانند».

«عروة بن قیس» فریاد زد: حبیب! نفس خود را تزكیه می كنی؟

«زهیر بن قین» رشته سخن را به دست گرفت و سخن را ادامه داد.

چون شب عاشورا فرارسید، «حبیب» از این كه فردا توفیق شهادت می یابد، بسیار خوشحال بود و با «بریر بن خضیر» كه «سیدالقراء» نام داشت مزاح می كرد. «بریر» به او گفت: حالا چه وقت مزاح است؟!

«حبیب» پاسخ داد: چه وقت بهتر از حالا سزاوار خنده و شادی است؟ به خدا سوگند، دیری نخواهد پایید كه با حمله به نیروهای دشمن به مقام شهادت نایل می آییم.

وقتی امام از یارانش بیعت مجدد گرفت و اصحاب هر كدام به خیمه خود برگشتند، نیمه های شب، امام


جهت اطمینان كامل از استحكام خیمه ها به بیرون خیمه ها شتافت.

«هلال بن نافع» می گوید: در آن تاریكی شب، امام را دیدم. آهسته دنبالش رفتم تا از جان امام محافظت كنم. وقتی امام علیه السلام از آمدن من مطلع شد، مطالبی فرمود. سپس به خیمه حضرت زینب علیهاالسلام رفت. من پشت در خیمه منتظر ماندم تا حضرت از خیمه خواهر بیرون آید. شنیدم كه حضرت زینب علیهاالسلام پرسید: آیا واقعا یاران شما به شما وفادار خواهد ماند؟

وقتی متوجه شدم بانوی حرم نگران بی وفایی یاران امام علیه السلام است، به خیمه «حبیب» رفتم و او را آگاه ساختم.

«حبیب» تمام یاران غیر هاشمی امام را گرد آورد و به آنان گفت: «هلال» به من اطلاع داد كه بانوی حرم حضرت زینب علیهاالسلام نگران است مبادا شما فردا امام حسین علیه السلام را تنها بگذارید و یاری نكنید، چه قصد دارید»؟

آنان شمشیرها از نیام كشیده، فریاد برآوردند: «سوگند به خدایی كه به ما چنین توفیقی عنایت فرمود، اگر آنان به سوی هجوم آوردند، سرهایشان را درو می كنیم، آنان را با خواری به گذشتگان و نیاكانشان ملحق می سازیم و به سفارش پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم درباره خاندانش عمل خواهیم كرد».

پس همراه «حبیب» كنار خیمه های بانوان حرم آمدم. «حبیب» گفت: «ای بانوان حرم پیامبر! و ای سروران، این شمشیرها از آن این جوانان برومند و یاران شما است. تصمیم گرفته اند در نیام نكنند مگر آن كه در گردن بدخواهان شما جای گیرد. این هم نیزه های غلامان شما است كه سوگند خورده اند آن را كنار ننهند مگر آن كه در سینه كسانی كه می خواهند شما را پراكنده سازند، بنشانند».

صبح عاشورا، پس از آنكه دو طرف آماده جنگ شدند، حضرت امام حسین علیه السلام حبیب بن مظاهر را فرمانده جناح چپ نیروهای خویش ساخت؛ «زهیر» را در جناح راست گماشت و حضرت ابوالفضل علیه السلام را در قلب قرار داد.

یسار، غلام زیاد بن ابی سفیان، و سالم، غلام عبیدالله بن زیاد، نخستین افرادی بودند كه پای به عرصه كارزار نهادند و رجز خواندند.

«حبیب» و «بریر» از جای برخاستند. حضرت به آنان اجازه نداد. آنگاه «عبدالله بن عمیر» به سوی آنان شتافت. وقتی خود را معرفی كرد، آنان فریاد زدند: تو را نمی شناسیم؛ باید «حبیب بن مظاهر» یا «زهیر بن قین» و یا «بریر» به جنگ ما آید.

«عبدالله بن عمیر» آنان را مهلت نداد و به قتل رساند.

در روز عاشورا، وقتی امام علیه السلام خطبه می خواند، «شمر» فریاد زد: او خدا را بر یك حرف پرستش می كند...

«حبیب بن مظاهر» در پاسخ وی گفت: «به خدا سوگند، می بینم تو خدا را بر هفتاد حرف می پرستی. من


شهادت می دهم در گفتارت صادقی؛ چون نمی دانی امام چه می گوید و خداوند بر دلت مهر زده است».

روز عاشورا یاران امام یكی پس از دیگری رهسپار میدان جنگ شدند. «مسلم بن عوسجه» پس از جنگ، در حالی كه به خون آغشته بود و لحظات آخر عمرش را سپری می كرد، بر زمین افتاده بود. امام علیه السلام با حبیب نزد او آمد. حبیب كه به او نزدیكتر بود. با دیدن آن صحنه دلخراش به مسلم گفت: «بسی ناگوار است برای من كه از پای درآمدنت را ببینم. بشارت باد تو را به بهشت».

«مسلم بن عوسجه» با صدای ضعیف گفت: خداوند تو را به خیر بشارت دهد.

آنگاه «حبیب» به او گفت: اگر شهادتم نزدیك نبود، دوست داشتم آن چه برایت مهم است به من وصیت كنی تا حق دینی و خویشاوندی خود را ادا كرده باشم.

«مسلم بن عوسجه» به امام علیه السلام اشاره كرد و به «حبیب» گفت: «تو را وصیت می كنم به این، خدای رحمتت كند تا جان در بدن داری از او دفاع كن و از یاری اش دست مكش تا كشته شوی».

«حبیب بن مظاهر» گفت: سوگند به پروردگار كعبه، آن چه گفتی، انجام می دهم.

ظهر عاشورا، پس از آن كه یاران امام علیه السلام یكی پس از دیگری به فوز شهادت رسیدند، هنگام نماز فرارسید. امام علیه السلام فرمود: «از آنان بخواهید جنگ را متوقف كنند تا نماز بخوانیم».

«حصین بن تمیم» كه فردی جسور بود. فریاد برآورد: نماز شما قبول نخواهد شد.

«حبیب بن مظاهر» در پاسخ وی گفت: پنداشتی نماز آل پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم قبول نمی شود ولی نماز تو قبول می شود؟ ای حمار! [1] .

پس از این گفتگو، «حصین بن تمیم» به «حبیب» حمله ور شد. «حبیب» با نیزه به پهلوی اسب «حصین» زد و «حصین» بر زمین افتاد.

یاران او وی را نجات دادند. در این هنگام، «حبیب» به سوی میدان شتافت و چنین رجز خواند:

«اگر تعداد ما همسان شما و یا نیمی از شما بود، از ما گریزان بودید و پشت به ما می كردید، ای مردمان پست و زبون! منم حبیب و پدرم مظهر دلیر و پرشور بود. شما مجهزتر و فزونترید؛ ولی ما بردبارتر و باوفاتریم. دلیل ما آشكارا و برتر و قوی تر است».

پس كارزار سختی كرد. پس از آنكه مردی از «بنی تمیم» را به قتل رساند، «بدیل بن صریم» و یا «حریم» كه او نیز از «بنی تمیم» بود، با نیزه به «حبیب» یورش برد. با ضربه او، «حبیب» سرنگون شد. خواست برخیزد كه «حصین بن تمیم» با شمشیر خود بر سرش زد. «حبیب» مجددا نقش زمین شد.

«بدیل» از اسب فرود آمد و سر «حبیب» را از تنش جدا كرد.

امام خود را بر پیكر حبیب رساند و فرمود: «یا حبیب همانا مردی صاحب فضل بودی و قرآن را در


یك شب ختم می كردی».

برخی گویند: وقتی حبیب شهید شد، شكست در چهره امام حسین علیه السلام نمایان گشت.

گروهی نیز می گویند: شهادت حبیب امام حسین علیه السلام را درهم شكست.

حضرت فرمود: از خداوند پاداش خود و یاران و خانواده ام را می خواهم.

پس از آن كه سر مبارك حبیب از تن جدا شد، «حصین بن تمیم» به «بدیل» گفت: من و تو در قتل «حبیب» شریك بودیم.

وی گفت: به خدا سوگند، جز من كسی او را نكشت.

«حصین» گفت: حال كه این طور است، سر «حبیب» را به گردن اسب خود آویزان می كنم تا مردم ببینند من هم در قتل او شریك بودم.

آنگاه آن را به تو باز پس می گردانم.

پس از مشاجره بین آن دو، سرانجام «حصین» سر را گرفت، بر گردن اسبش آویخت، در لشكر گرداند و به «بدیل» داد. «بدیل» سر را به گردن اسبش آویخت، رهسپار كوفه شد و به «قصر الاماره» رفت.

«قاسم» فرزند «حبیب» كه نوجوان بود. وی را تعقیب كرد.

«بدیل» كه از تعقیب نوجوان نگران شده بود. از وی پرسید: تو را چه شده است كه تعقیبم می كنی؟

«قاسم» گفت: این سر پدر من است كه به گردن اسبت آویخته ای. آیا آن را به من می دهی تا دفن كنم؟

وی گفت: منتظر پاداش بزرگی از «ابن زیاد» هستم. او هرگز با دفن این سر موافقت نخواهد كرد.

«قاسم» فرزند «حبیب» او را نفرین كرد و گفت:

خداوند به تو پاداشی شر خواهد داد، زیرا بهتر از خود را كشته ای.

«قاسم» در پی فرصتی بود تا انتقام خون پدر از قاتل باز ستاند.

سرانجام در حكومت «مصعب»، در جنگ با «حمیرا»، قاتل پدر را دید كه به تنهایی در خیمه خود به خواب قیلوله فرورفته است؛ فرصت را غنیمت شمرد و او را به قتل رساند.


[1] در برخي از منابع به جاي حمار، خمار (شراب خوار) آمده است.